حقیقت جان سلام
امیدوارم که خوب باشی و مثل قبلانا هنوزهم بهم جواب بدی
می دونی یه چند مدتیه که یه چیز توی دلم مونده و نمی تونم به هیچکس بگم
راستش قلبم شکسته
یعنی نمی دونم چی شد که یهو شکست
شکستمش یا شکستنش رو نمی دونم
فقط یهو بخودم اومدم دیدم که ای وای چقدر افسرده شدم
دلم می خواست همه چیز رنگ تورو داشت ، خالص بود ، واقعی بود
دلم میخواست اون چیزی بشه که
بخاطرش خودمو اینقدر محصور کرده بودم
از بدی ، از وسوسه های این یارو شبح مزخرف که هر شب
باهاش سرو کله میزنم
ولی
چی شد
اون چیزی که تو می خواستی
بله درسته ، می دونم یک روز باید اتفاق بیافته
مثل همیشه
این بار هم بار اول نیست
روزهای نگاه ، روزهای لبخند ، روزهای قلب ، روزهای اخم و روزهای فراموشی
مثل خواب می مونه ، فقط فرقش اینه که سردردش تا مدتها باهامه
آره حقیقت عزیز
میخواستم بدونم این توهم کی تموم میشه
بابا جون من کم آوردم تو این دنیای مزخرف
تو که می دونی عزیزم
چی میشد یا نبود یا اگه بود ، حداقل یک جهت درست
بهم نشون میدادی که اینقدر نپزم که بسوزم
!! بعد هم به خودم بگم : دنیا دیده
جون مقدس خودت یک حد برام تعریف کن
فقط بگو تا فلان موقع باید اینها رو تحمل کنی
میگم باشه
فقط از این توهم منو نجات بده
بهم بگو: خدا در همین نزدیکیه
بهم بگو: صبرت مقدسه
بهم بگو : ساعت چنده ؟ الان چه زمانی است ؟
بعدشم بگو : می دونی خدا باز هم نزدیک تر شده
میگم : چشم !
میخوام این دفعه جلوی این همه نامردی بیاستم
می خوام بدونم این آدما کی می فهمن تو هم وجود داری
برام دعا کن تا برات دعا کنم
سرتم درد آوردم ، آخه جز تو کسی نیست برام تره خورد کنه